مینا و مامانش بلند شدند و دیگه یواش یواش میخواستن برن . مامانش گفت : آقا رضا مرسی گلم .
منم گفتم : تشکر . خداحافظ .
مینا و مامانش رفتن خونه شون . منم رفتم اتاق آبجیم که یه گوشمالیه حسابی بهش بدم . که چرا
نیومده میگه که "مامان رضا سیگار کشیده " اصلا یه بچه چی میفهمه که سیگار چیه ؟؟؟
خواستم آبجی کوچولو رو نصیحتش کنم مامانم صدام کرد . رضا بیا غذا تو بخور سرد میشه هاااا .
دیگه از کارم منصرف شدم رفتم آشپزخونه . وقتی رسیدم آشپزخونه یه تیکه انداختم گفتم مامان این مینا
چرا هر وقت کارش لنگه میاد خونه ما ؟؟؟ مگه فامیلی چیزی ندارن ؟؟؟ مامان گفت : زبونتو گاز بگیر .
اونا همسایه مونن مگه میتونم بیرونشون کنم .
بابام از راه رسید . سلام کردم . بابامم که مثل همیشه نرسیده گفت : رضا جوون از درس و مدرسه چه
خبر . منم خودمو زدم به غش بازی گفتم : خدایا از اون زلزله های 8 ریشتری بزن ؛مدرسه ما رو خراب کن
دیگه کسی به مدرسه گیر نده . هم من راحت شم هم بابام . و بابام هم وقتی کلمه هشت ریشتری رو
شنید گفت : چی ؟ چی شد ؟ هشت گرفتی پسر ؟
اونوقت من زدم سیم آخر . دیگه از عصبانیت سرم درد گرفت . مجبور شدم هیچی نگم . تو خودم ریختم
و خلاصه رفتم اتاق .
از قضا تو تلوزیون هم یه سریال عاشقونه شروع شده بود . من مجبور شدم رو در وایسی رو کنار بزارم از
اتاق بیام بیرون و اون سریال رو ببینم . بعد وقتی چشمام افتاد تو چشمای بابام . بابام خنده اش
گرفت ... من هم یه لبخند تلخی زدم .
اون ماجرا ها تموم شد و خوابیدیم . اتفاقی من اون ماجرای زمین خوردنم و خندیدن دخترا رو تو خوابم
دیدم ولی یه جور دیگه و یه جای دیگه . خواب خوبی بود . ولی توی خواب اون دختره که ازش خوشم
میومد رو ندیدم . نمیدونم چرا ؟؟
بابت اون ناراحت بودم . صبح بازم زود پا شدم و دیگه از روی لجبازیم نرفتم جلوی پنجره . چون
نمیخواستم اون دختره رو ببینم
خلاصه یه اس ام اسی به علی انداختم . گفتم چیز نوشتنی داریم امروز ؟؟؟ جواب داد : نه
خیالم راحت شد . واسه اینکه بیکار نباشم دفتر خاطرامو برداشتم و ماجرای دیروز رو با یه لحن خوب و
عاشقانه نوشتم .
آخر سر وقت مدرسه رسید اومدم بیرون و طبق معمول مرتضی و علی اومدن و ما داشتیم راه میفتادیم
بریم مدرسه . اون روز آفتاب در اومده بود ولی هوا سرد بود .همه جا هم که پوشیده از برف بود . مرتضی
گفت رضا چه خبرا ؟؟؟
گفتم خبری نیست . داشتیم میرفتیم که مینا جلو راهم سبز شد . " گل بود و به سبزه نیز آراسته شد "
گفت رضا صبر کن کارت دارم . بر گشتم . گفت سلام ، منم گفتم علیک . گفت میخوام کتابی رو که دیروز
بهم دادی رو برگردونم بهت .
گفتم بزار وقتی از مدرسه اومدم بیار در خونمون بده . گفت نه باید الان بدم . یادم میره شرمنده
میشم . گفتم باشه فقط زود باش
وقت مدرسه مون دیر میشه . علی هم زل زده بود تو قیافه ی مینا . و مینا هم با اینکه نگاهش به من بود
کتاب رو در آورد و بهم داد
گفت : مرسی رضا جون . خیلی به دردم خورد . وقتی این حرف رو زد من نگاه کردم به علی دیدم علی رنگش پریده .
برگشتم به مینا گفتم قابلی نداره ؟ گفت ممنون . منم دیگه زیاد طولشش ندادم برگشتم به علی
گفتم : علی بیا بریم دیگه ...
علی بر گشت و یه حال عجیبی داشت . البته من قبلا ها به این ماجرا پی برده بودم که علی مینا رو
خیلی دوست داره . عاشقشه اصلا .ولی باورم نمیشد . که تو اون لحظه دیگه دیگه کاملا باورم شد ...
داشتیم راه میرفتیم . من وسط راه میرفتم و مرتضی و علی هم نارم راه میرفتن . همه مون ساکت
بودیم . چون من معمولا آدم کم حرفی هستم و مرتضی هم تا موضوعی نباشه حرفی نمیزنه .
ولی برخلاف دوتامون علی خیلی آدمه پر حرفیه .
علی گفت : رضا تو دیشب به مینا کتاب داده بودی ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم : آره با مامانش اومده بودن خونه ما . مینا میخواست یه تحقیق بنویسه ازم کتاب خواست . منم ب
هش دادم .
علی گفت میشه اون کتابه رو ببینم . گفتم : علی زیاد گیر نده تو کلاس میدم . به علی شک کردم . فکر
کنم علی دلش پر بود .
وقتی فهمید که من به مینا کتاب دادم از دستم عصبانی بود . ولی علی که نمیدونه من اصلا از مینا
خوشم نمیاد و مجبورا اون کتاب رو دادم . علی گفت : نه رضا من الان اون کتاب رو میخوام . دوست دارم
بدون چه کتابیه .
گفتم باشه من نمیخوام دستامو از جیبم دربیارم سرده . بیا کیفمو باز کن خودت بردارش . کیف منم تک
کوله بود . دادم بهش باز کردکتاب رو برداشت . وقتی جلد کتاب رو دید گفت : این چه تحقیقیه که توش
شعر هم داره ؟؟؟
منم گفتم : آره منم نمیدونم چه تحقیقیه . وقتی علی صفحه اول کتاب رو باز کرد ، جا خورد ، از قضا مینا
برای جلب توجه من توصفحه اول کتاب با یه مداد رنگی یه شعر نوشته بود . متن شعر هم این بود "آه ...
آه ... اما چرا او نمیداند که در اینجا من دلم تنگ است...یه ذره ست ؟ ای داد بر من ... داد ... من نمیدانم
چرا طاووس من این را نمیداند؟ که من بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل من هم دل است آخر ؟ سنگ و آهن نیست . او چرا اینقدر از من غافل است آخر ؟ "
علی تیکه انداخت . گفت : این شعر رو هم سهراب سپهری با مداد رنگی نوشته ؟؟؟؟
گفتم کدوم رو میگی . اصلا چی میگی ؟ عقل تو کله ته ؟ گفت اینو کی نوشته ؟
وقتی شعر رو خوندم منم جا خوردم . به تپق زدن افتادم . گفتم : ش شاید . آ آبجی کوچیکم ب با مداد
رنگی نوشته باشه . نه؟
گفت مگه آبجیتم نوشتن بلده ؟؟ بعد من که دیگه حرفی نداشتم گفتم : اصلا تو چرا اینهمه سوال
میکنی . اصلا نخواستم کتاب رو بهت بدم . بده به خودم . کتاب رو گرفتم و از مرتضی و علی جدا شدم .
جلوتر تنهایی رفتم . علی گفت : خب حالا چرا ناراحت میشی .
من فقط واسه خودت دارم این سوال ها رو میپرسم که فردا اسیره این دختره نشی . تو دلم گفتم : آره
جونه خودت . تا حالا که تو اسیرشی . منم به امید اینکه اون دختره رو که مدرسه اش نزدیک مدرسه ما
باشه تند تند راه رفتم . آخه با مکث هایی که تو راه کردیم دیر شده بود . خلاصه مرتضی و علی خیلی
عقب موندن ...
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4